زندگی با دور تند

وبلاگ

دوشنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۹، ۰۶:۰۱ ب.ظ

وبلاگ نویسی و یک خاصیت عجیبی دارد.

اصولا آدم های سرزنش گر و نصیحت کننده کمند. 

و این باعث می شود آدم ها حتی اگر درباره بدترین کارهایی هم که کرده اند حرف یزنند آدم هایی هستند که بگویند اتفاقا خوب کاری کردی اصلا نگرانی به دلت راه نده.

حالا این یک سرش خوب است و سرش بد

  • محدثه :)

جان پدر....

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۸:۴۹ ق.ظ

من همانی هستم که همیشه دارم بین زبان برنامه ها دنبال Persian یا Farsi می‌گردم. می‌دانم بقیه هم می‌گردند اما من طوری جدی دنبالش می‌گردم انگار می‌شود واقعا باشد. من همانیم که هنوز رویای بین المللی شدن زبان فارسی را دارد که مثلا به جای اینکه ما کلی بدبختی بکشیم که انگلیسی یاد بگیریم. خارجی ها در کلاس زبانشان بابا آب داد یاد بگیرند.

من یک جور هایی یک تنبل خیال پرداز عاشق ادبیاتم. 

همانی که وقتی بعضی‌ها با تحقیر می‌گویند المپیاد ادبی که اصلا المپیاد نیست، بخش بین المللی ندارد.

غصه می‌خورم و می‌گردم تا ببینم راستی راستی فقط ما هستیم که گوشه آسیا در این گربه چاق و چله فارسی می‌خوانیم؟ یعنی واقعا فقط ما هستیم که با زبان مادری حافظ بخوانیم و عشق کنیم؟ بعدش می‌بینم همین بغل اما پشت مرز هایمان یک کشور دیگری هست که بچه‌هایش می‌توانند با همان زبان مادری حافظ و شاهنامه و سعدی بخوانند و عشق کنند. صبح که بیدار می‌شوند به مادرشان با همان کلماتی صبح بخیر می‌گویند که ما می‌گوییم . درس هایشان را با همان زبانی می‌خوانند که ما می‌خوانیم

بعدش ذوق زده می‌شوم و می‌گویم خب پس اینطوری که خیلی باحال است. بیایید با هم رفیق شویم شما کتاب های نویسنده های ما را بخوانید، ما کتاب‌های نویسنده های شما را. با همدیگر المپیاد ادبی و مراسم های حافظ و سعدی برگزار کنیم. کتاب های درسی مان را بگذاریم کنار هم ببینیم ما چطوری بهتر می‌شویم شما چطوری بهتر می‌شوید...

 

اما یکدفعه یکی می‌زند روی شانه ام کجایی؟

 

بعدش می‌افتم توی واقعیت. واقعیت شبیه رویاهایم نیست. توی واقعیت ما هر دویمان توی خاورمیانه ایم. همان جایی که غربی ها توی کافه هایشان پا روی پا می‌اندازند و برایش تاسف می‌خورند و سری تکان می‌دهند که : می‌دانی خاورمیانه ای ها چرا اینقدر بدبختند؟ چون کتاب نمی‌خوانند. 

ببین ما که کتاب می‌خوانیم چقدر پیشرفت کردیم ؟

 

بله اینجا همان خاورمیانه ای هست که این طرفی ها و آن طرفی ها انگشتشان را به سمتش می‌گیرند و می‌گویند چرا همش صفحه حوادث برای اینجاست؟

 

ما ایستاده این وسط خاورمیانه. من و رفیق فارسی زبانم. دوتا ملیت مختلفیم اما فارسی حرف می‌زنیم. اما نه داستان می‌نویسیم نه مدرسه می‌سازیم نه المپیاد برگزار می‌کنیم. آن قدر بدبختی روی سرمان ریخته که فکرمان هم به این چیز ها نمی‌رود. 

ما او را مسخره می‌کنیم و او به ما می‌گوید نژاد پرست.

ما وسط تحریمیم و او وسط جنگ.

اصلا تا وقتی مسائل مهم تری مثل جنگ و اقتصاد هست چه کسی حواسش به ادبیاتست؟

 

اما راستی مگر آن روشنفکر غربی نگفته بود ما خاورمیانه ای ها کتاب نمی‌خوانیم؟ پس چرا او رفته بود دانشگاه ؟ مگر نگفته بود ما که کتاب می‌خوانیم پیشرفته ایم. پس چرا این بمب‌ها دست پخت کشور اوست؟

 

ولش کن...داشتم می‌گفتم ..

فکرش را بکن او کیلومترها دورتر از ما شبیه همان کلماتی را به کار می‌برد که ما می‌گوییم .

لابد پدر و مادرش هم عین ما حسابی نگرانند و وقتی یک دقیقه دیر می‌شود کلی زنگ و پیامک به او می‌زنند. 

لابد اگر نگرانش شود می‌گویند عزیزم کجایی ؟ یا کمی نزدیک تر به فارسی دری.

جان پدر کجاستی؟.....

 

متن را فرستادم برای یکی از افغان ها بهم گفته

+

مانده نباشی جانا

جانت جور و قلمت نویسا

چه قشنگ که این قدر از کلمه «جان» استفاده می‌کنند.

 

  • محدثه :)

چگونه همه را از خود راضی نکنیم!

يكشنبه, ۱۸ آبان ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

محدثه!

قرار نیست همه با تو موافق باشند و تو هم قرار نیست با یک نظر مخالف از همه نظراتت برگردی.

 

دوست دارت

خودت :)))

  • محدثه :)

فضایی در دبیرستان

چهارشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۷:۴۵ ب.ظ

این هم سالن امتحان نهایی. همان جایی که عمری بهمان گفته بودند  تقلب در آن مجازات قتل را دارد.
 شماره را که نگاه کردم نوشته بود نمازخانه
اما اینجا به نظر شبیه سالن اجتماعاتی می آید که خدا بندگانش را جمع کند و درباره جدید ترین آفرینش هایش حرف بنزند.
یک سالن بزرگ و روشن که هرچه می گردم جای محرابش را پیدا نمی کنم.
مجبورم به چند نفری توضیح بدهم پشتی صندلی ام احیانا اسلحه یا بی سیم نیست که در برگه امتحانی از آوردنش منع شده ایم.
اما راستش سالن اصلا به رعب انگیزی توصیه های معلم ها نیست. مراقبمان خانم عینکی تپل و آرامی است که به نظر نمی آید تقلب زیر دستش چندان سخت باشد مخصوصا با این همه تجهیزات ایمنی که همه جاساز های خوبی  برای تقلب هستند.
اما کسی تقلب نمی کند احتمالا به خاطر تاثیرات توصیه های رعب انگیز است.
البته از دانش آموزان قرن بیست و یک بعید نیست ما که زیر مقنعه و عینک و ماسک چیزی نمی فهمیم.
کلا هیچ کس انگار درست چیزی نمی فهمد. زمزمه های «چی؟...چی؟» همه جا فراگیر است.
و لب هایی که زیر ماسک ها هرچه با شدت بیشتری هم  تکان می خورند نمی توانند منظورشان را بفهمانند.
لب هایی که لبخند می زنند، پوزخند می زنند، می خندند، فحش می دهند و ذکر می گویند اما کسی ازشان خبر ندارد.
خوبی قیافه من این است که وقتی می خندم چشم هایم تا مرز بسته شدن می رود و طرف مقابل می تواند احتمال بدهد یا دارم می خندم یا حسابی خوابم می آید.
اما خوبی قیافه بقیه این است که وقتی یک مراقب عصبانی در حال داد و بیداد کردن است می توانند هرچه خواستند به ریشش بخندند.
خودکار فاطمه می افتد روی زمین
این یعنی یک اتفاق وحشتناک 
چون روی زمین پر از کرونا های کوچک و بزرگ است که عاشق سورتمه سواری روی خودکار دانش آموزانند.
کمی که دقت می کنم آن ها را می بینم
یک خانواده ی گرد و بانمک ویروس کرونا روی زمین قدم میزنند. پدر خانواده بچه اش که کرونا کوچولویی است روی خودکار سوار می کند.
اما یکدفعه زهرا چون اسپایدرمن از راه می رسد و اسپری الکل را روی خودکار خالی می کند.
فاطمه که خودکار را برمی دارد جای الکلی اش روی زمین مانده.
مثل یک صحنه جرم
لابد کرونا ها باید بیایند دور   جای خودکار نوار زرد بکشند.
خانمی که می خواهد شناسایی مان کند می گوید که ماسکم را پایین بکشم همینطور که درگیرم با دستکش یا بی دستکش این کار را کنم به این فکر می کنم قیافه ام با این چشم و ابرو چه احتمالاتی میتواند داشته باشد.
وضعیت بدجوری قاطی پاطی است. دنیا تصمیم گر فته یک جا تمام رمان های آخرالزمانی را تعبیر کند.
ما که تا چند ماه پیش در آسفالت مدرسه غلت می خوردیم و ساندویچ غیر بهداشتی مدرسه را مثل ساندویچ مک دولاند دولپی می خوردیم.
حالا به کسی که از شیر مدرسه آب می خورد همچون عنصر وحشتناکی نگاه می کنیم و به هرکس بی ماسک وارد مدرسه شود مثل ویروسی غول پیکر نگاه می کنیم و هی با چشم هایمان فاصله بین خودمان و دوستمان را تخمین می زنیم که آیا ویروس کرونا از این فاصله می تواند رویم بپرد؟
روز اول که آمدیم لوس ترین دانش آموز ها که هر روز صبح مثل مسکن همدیگر را بغل می کردند هم دست هایشان را به علامت ایست جلویشان گرفته بودند.
و ما عین دیوانه ها توی هوا و با فاصله با هم بای بای می کردیم.
میتوانم به راحتی پیشگویی کنم که چند نسل دیگر ( اگر کره زمین هنوز مانده باشد) ما جمع کثیری مادربزرگ و پدربزرگ های غرغرو و رو اعصابی هستیم که توی سر نوه هایمان می زنیم که چقدر عاشق کسب دانش بودیم که در دل مرگ برای گرفتن دیپلم به مدرسه رفتیم.

  • محدثه :)